بازگشت به صفحه اصلی

  جعلیات  نامه سرگشاده به مجتبی خامنه ای
 

جعلیات جدید امیرفرشاد ابراهیمی در نامه سرگشاده به مجتبی خامنه ای

 

" ايرج مصداقی"

 

با وقوع هر حادثه ای که توجه بین المللی را جلب می کند امیرفرشاد ابراهیمی نیز دست به کار می شود و با سرهم کردن مشتی دروغ و جعل تلاش می کند از آب گل آلود ماهی گرفته و خود را مطرح کند. در این مواقع همسرش نسرین بصیری نیز مددکارش می شود و با استفاده از روابطی که دارد کانال هایی را برای او فراهم می کند.
برای مثال به محض این که داستان پناهنده شدن علیرضا عسگری به غرب مطرح شد امیرفرشاد ابراهیمی با سرهم کردن مشتی دروغ و جعل خود را درگیر این ماجرا کرد و عاقبت دستش رو شد و به خاطر همین موضوع سال گذشته اجازه ورود به ترکیه را نیز پیدا نکرد که همسرش در اروپا جنجالی را در این رابطه به پا کرد. سال گذشته در آدرس زیر مطلبی در مورد دروغ پردازی های او و سناریوهایی که سرهم می کرد نوشتم که می توانید ملاحظه کنید:
 
 
او همچنین دروغ های زیادی در مورد کشتار 67 نوشته است که بخشی از آن را در مقاله بالا و بخشی را در مطلب زیر می توانید ملاحظه کنید.
 
 
توجه داشتید باشید راحله کشتگر و کتایون آصف در مقاله بالا خود امیرفرشاد ابراهیمی هستند که در جلد دو نفر از وابستگان فرضی قربانیان کشتار 67 رفته و جعلیاتی را به هم بافته است. نه چنین افرادی وجود خارجی دارند و نه چنین شهدایی در سال 67 جان باخته اند. این ها همه محصول دروغ پردازی های امیرفرشاد ابراهیمی است.
 
او دروغ های بسیاری نیز در مورد قتل های زنجیره ای و به ویژه زنده یاد پیروز دوانی و محل حبس وی انتشار داد که با تکذیب و اعتراض خانواده ی محترم دوانی روبرو شد. اما مگر از رو می رود. امیرفرشاد ابراهیمی یکی از عوامل سعید امامی و عناصر جنایتکار انصار حزب الله بوده است که در خارج از کشور تلاش می کند با سرهم کردن دروغ های شاخدار، خود را مطرح کند. البته زمینه لازم برای فعالیت چنین افرادی را بی در و دروازه بودن محافل ایرانی در خارج از کشور و رسانه های فارسی زبان فراهم کرده اند.
 
متاسفانه رسانه هایی چون رادیو فردا ، صدای آمریکا ، رادیو آلمان، بی بی سی و ... سایت هایی همچون گویانیوز و ... که روابط را بر ضوابط ترجیح می دهند زمینه دروغ پردازی های وی بصورت گسترده را فراهم می کنند! می دانم وقتم باارزش تر از آن است که صرف یکی از عناصر سابق انصار حزب الله کنم اما از آن جایی که وی فضا را آلوده می کند و باعث فریب افکار عمومی می شود مجبورم توضیحاتی را برای تنویر افکار عمومی ارائه دهم.
 
امیر فرشاد ابراهیمی در روزهای گذشته با مطرح شدن نام مجتبی خامنه ای به عنوان یکی از دست اندرکاران کودتا، برای بالا بردن قیمتش خود را یکی از دوستان نزدیک او جا زد و مثلا نامه ی سرگشاده ای خطاب به دوست قدیمی اش مجتبی خامنه ای نوشت! اما از همان ابتدا دم خروس دروغگویی او مشخص شد.
وی پیش از آن که نامه اش را خطاب به مجتبی خامنه ای شروع کند زمینه ی آشنایی خود با او را توضیح می دهد. امیرفرشاد ابراهیمی احتمالا نوشته ی فرماندهان سپاه علی فضلی و نور علی شوشتری در سایت تابناک و یا مقاله اخیر سایت روزآنلاین در مورد حضور مجتبی خامنه ای در جبهه غرب را خوانده است. او  از این طریق متوجه شده است که مجتبی خامنه ای مدت کوتاهی در سال 66 جمعی لشکر 10 سید الشهدا بوده است.
 
 
با خواندن این موضوع استارت سناریو در ذهن امیرفرشاد ابراهیمی زده می شود و موضوع را برای مطرح کردن خود جالب می یابد. به این ترتیب داستان زیر را خلق می کند. از قرار معلوم متاسفانه نامه جعلی امیرفرشاد ابراهیمی در نشریه «سیاست خارجی» واشنگتن نیز به چاپ رسیده است!
 
«نامه ای به یک دوست سابق ، برسد بدست مجتبی خامنه ای
روز دوم عملیات والفجر ده در کنار جاده خرمال که محورهای عملیاتی را به یکدیگر وصل میکرد ، رزمنده های تازه نفس می رفتند تا خود را به خط برسانندو جایشان را رزمنده هایی که دو شبانه روز در خط مقدم بودند پر میکردند ، آسمان را دود گرفته بود و همین مانع از آن می شد تا سوخوهای بعثی بچه های مارا به رگبار ببندند ، بسیجی ها همه یا خود را سیاه کرده بودند تا شب دیده نشوند و یا در میانه آن دود و باروت سیاه شده بودند ، اما آن سیاهی مانع از آن نبود که یکدیگر را بشناسیم ، من مثل خیلی دیگر از نوجوانان هم سن و سالم زودتر از بقیه خسته شده بودیم و بعد از دو روز بی خوابی همه در یک صف کنار جاده خوابیده بودیم و منتظر تا کامیونی بیاید و مارا به عقب ببرد ، برگشتم و از رزمنده کناری ام که جوانی همسن و سال خودم بود پرسیدم آب داری ؟ نگاهی به من کرد و قمقه اش را به من داد ! آب را که گرفتم تازه لبهای پوست پوست شده اش را دیدم و گفتم خودت ؟ که نگاه نکرد و گفت تشنه ام نیست بگیر ! پرسیدم اسمت چیه ؟بچه کجایی ؟ همانجور که خوابیده بود گفت مجتبی هستم از تهران پرسیدم مال کجایی، گفت لشکر ده ! دیگر ندیدمش تا چند سال بعداز جنگ وقتی که به تهران آمده بودیم ، مگر می شد در آن روزها و با آنهمه دوده و سیاهی کسی را دید و فراموش کرد ؟ و چه زود شناختمش و فهمیدم او مجتبی خامنه ای فرزند رئیس جمهوری بود که حالا رهبر است !»
 
 
عملیات والفجر 10 در 25 اسفند 1366 با هدف آزادسازي بخش وسيعي از استان سليمانيه، (شمال غرب ایران) به مرحله اجرا گذاشته شد.
امیرفرشاد ابراهیمی مدعی است که در عملیات والفجر 10 در اسفند 66 با مجتبی خامنه ای همراه و همرزم بوده است و وی را هم سن و سال خود معرفی می کند! توجه داشته باشید در سال 66 امیرفرشاد ابراهیمی 12 ساله و مجتبی خامنه ای 18 ساله و دیپلم اش را نیز گرفته بود. این دو هرچه که بودند هم سن و سال نبودند. تفاوت سنی بین یک بچه ی 12 ساله و جوان 18 ساله خیلی زیاد است.
 
امیر فرشاد ابراهیمی که جعلیات بی سر و ته بالا را به هم بافته و نقش «ابوالفضل العباس» را نیز سخاوتمندانه به مجتبی خامنه ای بخشیده به خاطر حجم وسیع دروغپردازی هایش فراموش کرده است که قبلا مدعی بود در اسفند 66 یعنی زمان عملیات والفجر 10 در مدرسه بوده و امتحانات ثلث دوم را پشت سر می گذاشته و شب عید یعنی فروردین 67 در دوکوهه (نزدیک اندیمشک) و شاهد بازدید محسن رضایی و یا خامنه ای از محل بوده است! توجه کنید:
 
«براي مسعود ده نمكي سال 1366 بود و اوج جنگ ، جنگ به شهرها كشيده شده بود و اينبار نه با بمباران هوايي ، كه موشكهاي روسي اهدايي به صدام بود كه به تهران هم رسيده بود ، اولينش فكر كنم در خيابان شيخ هادي تهران بر زمين نشست و بعدها جاي جاي تهران بي نصيب نماند از شمال شهر گرفته تا جنوب و شرق . اسفندماه بود و آخرين روز مدرسه بود ايام امتحانات ثلث دوم بود و همه زير موشكباران آماده عيد مي شدند به مدرسه كه رفتم خشكم زد سردر مدرسه غرق در پلاكارد بود و گل و حجله ، باور نمي كردم عكس داوود نظر حسين صابر و خبر شهادتش ، داوود دو سال از من بزرگتر بود ديگر پايم نمي آمد بروم مدرسه ،با رضاباقرزده بودم همكلاسي ديگرم و هردو تصميمان را گرفتيم ، رضا سابقه دار بود دوبرادرش منصور و مسعود جبهه بودند و خودش هم دو سه باري رفته بود به خودم كه آمدم مقابل پايگاه مالك اشتر بودم و فرم اعزام به جبهه دستم ، ... با رضا رفتيم راه آهن و شب سال تحويل پادگان دوكوهه بوديم ! خيلي از بچه هاي بسيج محل بودند ... ستاد لشگر ما را فرستاد گردان كميل دسته شهيد بهشتي ، شب عيد بود و بوي عيد در جبهه هم بود ، مسعود نعمتي با جوكهايش و ادا و اطوارهايش برايمان سال را تحويل كرد و ما چند روز بعد بايد مي رفتيم حلبچه براي بازسازي گردان بعد از عمليات والفجر ده و بازسازي يعني آنكه همه آن بچه هاي گردان شهيد شده اند ، تو دوكوهه بود كه براي اولين بار مسعودده نمكي را ديدم ، گردان ما نبود ولي مي ديدمش ، يادم نمي آيد محسن رضايي بود يا خامنه اي براي عيد آمده بود پادگان و مسابقه تير اندازي بين بچه ها گذاشته بودند و مسعود هم بين بچه هايي بود كه در مسابقه شركت كرده بود ، بعد ما رفتيم حلبچه و دوكوهه نبوديم ...
 
دروغ که حناق نیست بیخ گلوی آدم را بگیرد. کسی که به ادعای خودش در پایان اسفند 66 به فکر جبهه رفتن افتاده، و سال تحویل 67 در دوکوهه بوده، در توضیح نامه به مجتبی خامنه ای مدعی می شود که در اسفندماه 66 در شمال غرب کشور همرزم مجتبی خامنه ای بوده است و در جبهه خرمال دو روز بدون آن که خواب به چشمش بیاید جنگیده بود! چنانچه ملاحظه می کنید در نوشته بالا او مدعی است که در بهار 67 قرار بود او و همراهانش «بعد از عمليات والفجر ده» برای بازسازی گردانی که همه بچه هایش کشته شده بودند به غرب فرستاده شوند.
 
به ادعای بعدی امیر فرشاد ابراهیمی که در تضاد با ادعای بالاست توجه کنید: در این نوشته مدعی است که در خرداد 67 از جبهه ی جنوب عازم غرب کشور شده است:
 
خرداد ۱۳۶۷ کردستان – دره قاسملو
«از جبهه جنوب عازم غرب شده بودیم بعثی‌ها و تجزیه طلبان کرد و گاها مجاهدین دست در دست هم اقدام به تک‌های جسته و گریخته کرده بودند به علت کمبود نیرو لشگر بیست و هفت یک گردان را برای کمک به لشکر بیست و یک امام رضا فرستاده بود و از قضا گردان ما نیز کمیل همانی بود که حالا باید از جنوب به غرب می آمد همان روز اول اعزاممان سید مهدی بوجانی دوست شانزده ساله‌ام بچه خوب محله بلوار ابوذر هدف تک تیر اندازها قرارگرفت که از ارتفاعات مشرف به دره قاسلمو درست پیشانی‌اش را نشانه گرفته بودند و هنوز از گرد راه نرسیده در غم این شیر بچه بودیم ، صبح سومین روز اعزاممان من که پیک گردان بودم باید برای معرفی گردان به ستاد شمالغرب می رفتم در راه با چهار رزمنده دیگر که پیاده از اردوگاه به سمت ستاد حرکت می کردیم که ناگاه صدای رگباری دل کوه را شکافت و مارا زمین گیر کرد در یال جاده هر چهار نفر خوابیده بودیم نه تکانی می توانستیم بخوریم و نه می دانستیم دشمن در کجاست جم می خوردیم رگبار بود و خاک و تیرو ترکش شاید نیم ساعتی در همان وضعیت زمین گیر بودیم تا به یکباره از دور جیپی را دیدیم با پرچم سبز رنگ یا ابوالفضل که با دیدنش جانی تازه گرفتیم و مردی که از پشت جیپ با تیربار کلاشینکف ارتفاعات مشرف را نشانه گرفته بود به مارسید و فریاد زد که بپرید بالا به سرعت سوار شدیم و به محضی که نشستیم و کمی از دره دور شدیم پرسید اینجا چه می کنید ؟ چرا تنها هستید؟ که گفتیم از جنوب آماده ایم و برگه معرفی گردان را دادم و به ستاد که رسیدیم فهمیدم ناجی ما همان حاج سید مهدی معروف و یل دره قاسلمو است فرمانده ستاد شمالغرب ! تا آخرین روزهای حضورم در غرب همیشه آن نگاه مهربانانه و پدرانه سید مرا جذب خودش کرده بود نگاهش ، رفتارش از جنس همت و باکری و بروجردی بود ، بی‌آلایشی سید ، ایمان زلالش ودوستی نابش مرا جذب کرده بود ، هنوز آن نگاه آخرش یادم هست که در روز خداحافظی پرسیدم راستی آقا سید از کجا فهمیدی ما در کمین گیر افتاده ایم ؟ که گفت صدای تیر در دل کوه را که شنیدم فهمیدم از بچه‌ها کسی گرفتار کمین شده و آمدم گفتم حالا چرا خودتان ؟ شما چرا ؟ که زد پشتم و گفت برو بچه شما بسیجی‌ها هر کدامتان یک گنج هستید من جانم را هم فدایتان می کنم ، سید واقعا هم جانش را به خطر انداخته بود ....»ًَ
 
 
طبق این روایت امیرفرشاد ابراهیمی در خرداد 67 یعنی سه ماه بعد از پایان عملیات والفجر 10 از جنوب به غرب کشور منتقل شده است.
 
گردان کمیل در اسفند 66 در غرب کشور بود و در عملیات والفجر 10 شرکت داشت و فرمانده اش محمد اصغری خواه در نهم فروردين سال  ۱۳۶۷در منطقه بانی بنوک عراق کشته شد.
 
نکته جالب آن که امیرفرشاد ابراهیمی رفتار فرمانده ستاد شمالغرب را «از  جنس همت و باکری و بروجردی» معرفی می کند.
محمد بروجردی در خرداد 62، حمید باکری و ابراهیم همت در اسفند 62 و مهدی باکری در اسفند 63 وقتی امیرفرشاد ابراهیمی 8 ساله و 9 ساله بود کشته شدند. او چگونه می توانست این افراد را در جبهه دیده باشد که رفتار کسی را به آن ها تشبیه کند. او از روی نوشته ها رو نویسی می کند و خاطره جعل می کند.
 
در همین نوشته هم دروغ می گوید. مجاهدین و نیروهای عراقی و کرد ها که مرکب بودند از حزب دمکرات و کومله در آن تاریخ عملیات مشترکی نداشتند. کردها اصولا هیچ گاه با ارتش عراق عملیات مشترک نداشتند. کردها در سال 67 عملیات مشترکی با مجاهدین نداشتند. مجاهدین در سال 65 از منطقه ی سلیمانیه و ماووت و ... عقب نشینی کردند و از آن به بعد هیچ حضوری در آن جا نداشتند که بخواهند عملیاتی داشته باشند.
 
در اینجا امیر فرشاد مدعی است که در خرداد 67 تازه همراه با گردان کمیل از جنوب به غرب کشور منتقل شده بود.
 
دو سال پیش در سالگرد پذیرش قطعنامه مدعی بود به هنگام پذیرش قطعنامه یعنی 27 تیرماه 1367 وی در جبهه ی جنوب بوده است و نه در غرب کشور؛ توجه کنید:
 
«همه چيز امروز تمام شد ! دوكوهه آرام آرام خلوت مي شد و اين را تو از صفهاي نماز حسينيه حاج همت مي توانستي بفهمي ، ساختمانهاي گردانها كم كم خالي و خالي تر مي شوند نگاهت كه به ساختمانهاي خالي مي افتاد دلت مي گرفت ، هنوز نقاشي عكس مرتضي خانجاني فرمانده دلير گردان كميل بروي ديوار گردان تمام نشده و در دلم مي گويم خوش بحالش ! اين روزهاي آخر هر كس در عالم خودش هست و همه دارند آخرين چيزها را در ذهنشان مي كنند ، چون ديگر كسي اتوبوسهاي گل آلود را نخواهد ديد ، ديگر چشمي آمدن بچه ها را بعد از عمليات نمي بيند ، و هواي گرم دوكوهه چقدر دوست داشتني مي شود ، ديگر گرما هيچ كس را اذيت نمي كند همه چيز ديگر تمام شد»
 
http://www.goftaniha.org/2007_07_01_archive.html
 
دو کوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که در دوران جنگ بسیجی ها را در خود جای می داد. در واقع دوکوهه «محلي بود كه در يك پروسه زماني روي رزمنده ها كار فرهنگي انجام مي شد وبعد به خط مقدم اعزام مي شدند»این پادگان در جنوب کشور قرار دارد و نه در شمالغرب کشور. امیرفرشاد نمی توانست هم در امتحانات ثلث دوم مدرسه در پایان اسفند 66 شرکت داشته باشد، هم شب عید 67 در پادگان دوکوهه در جنوب باشد و هم در عملیات والفجر 10 در 25 اسفند 66 در شمالغرب کشور حضور داشته باشد.
 
در سال 66 و 67 گردان کمیل در غرب کشور حضور داشت و نه در جنوب. این گردان یکی از گردان هایی بود که در عملیات والفجر 10 که در تاریخ 25 اسفند 1366 انجام شد، شرکت داشت. به وبلاگ زیر مراجعه کنید:
 
http://www.sabzavaran.org/main/default.asp?start=11&sd=hamsafar
 
 
امیر فرشاد ابراهیمی که در بالا مدعی بود در هنگام پذیرش قطعنامه (27 تیر 67) در دوکوهه جنوب حضور داشته در جای دیگری مدعی است که در جریان عملیات فروغ جاویدان مجاهدین (سوم مرداد ماه 67) در شهر کرمانشاه یعنی در غرب کشور بوده و شاهد «جنایات» صورت گرفته از سوی مجاهدین بوده است:
 
«به كرمانشاه كه رسيديم در خون غوطه ور بود ! بيمارستان شهر با تمام خون بارش آن روزها خالي خالي بود ! همه مجروحان شهر و آنهايي كه هنوز با گذشت چند ماهي از قبول قطعنامه در بيمارستان بودند ، و حتي بيماراني كه ته ريش داشتند و قيافه شان به حزب اللهي ها مي خورد پيكر سوخته شان در مقابل بيمارستان به چشم مي خورد بچه هاي تعاون و امدادگران لشگر هنوز به كرمانشاه نرسيده بودند و گردان كميل از اولين گردانهايي بود كه به شهر هلي برد شده بود ، عمليات مرصاد ما و فروغ جاويدان آنها ساعاتي بود تمام شده بود و ما مشغول پاكسازي شهر بوديم . با ديدن آن صحنه دلخراش تمام تاب و توانم را از دست دادم و براي اولين بار در تمام مدت حضورم در جبهه بريدم و گريستم ، گريستم براي همه آن صدها مجروحي كه مجاهدين آنها را به آتش كشيده بودند و با شعار زنده باد خلق از پنجره هاي بيمارستان به بيرون پرتابشان كرده بودند و حتما با همين عملياتهاي پيروزمندانه شان مي خواستند تا فردا در تهران باشند ! همه اينها را گفتم تا خونبار ترين روز زندگي ام را هر چند كوتاه برايتان بازگو كنم»
 
http://www.goftaniha.org/ 2007/07 /blog-post.html 
 
به جعلیات امیرفرشاد ابراهیمی توجه کنید. عملیات «فروغ جاویدان» در روز ۳ مرداد 67 شروع شده بود و قعطنامه۵۹۸ شورای امنیت ۲۷ تیر 67 پذیرفته شده بود، یعنی یک هفته بعد از پذیرش قطعنامه عملیات آغاز شد و سه روز بعد با محاصره و عقب نشینی مجاهدین پایان یافت. امیرفرشاد مدعی بود که در هنگام پذیرش قطعنامه در پادگان دوکوهه در جنوب بوده است اما اینجا مدعی است که در وسط درگیری و در کرمانشاه بوده و جنایات مجاهدین را از نزدیک مشاهده کرده است. او که اطلاع چندانی از تاریخ ندارد می نویسد:
«چند ماهی از قبول قطعنامه» گذشته بود! کسی که آن روزها درگیر قضایا بوده باشد محال است چند روز را چندماه تصور کند. در دستگاه دروغ‌پراکنی امیرفرشاد ابراهیمی چند روز تبدیل به چند ماه می‌‌شود. بعد مدعی می‌شود که شهر کرمانشاه در «خون غوطه‌ور» بود و مجاهدین نه تنها صدها مجروح بستری در بیمارستان را به آتش کشیده بودند بلکه آنها را از پنجره بیمارستان بیرون انداخته بودند. تازه به این هم بسنده نکرده بودند این بلا را به سر کسانی که ریش داشتند هم آورده بودند و بیمارستان کرمانشاه را «خالی خالی» کرده بودند.
امیر فرشاد ابراهیمی این دروغ‌های بیشرمانه را در حالی می‌گوید که مجاهدین در ۳۴ کیلومتری کرمانشاه در تنگه چارزبر در محاصره نیروهای رژیم زمین‌گیر شدند و از زمین و هوا زیر آتش قرار گرفتند و پای یک نفرشان هم به کرمانشاه نرسید و اساساً جنگی در کرمانشاه در نگرفت که در «خون غوطه ور» شود.
 
 
به ادامه نامه ای که مثلا به دوستش مجتبی خامنه ای نوشته توجه کنید:
 
«سلام مجتبی !
می دانم که تو نیز منرا فراموش نکرده ای ما دوستان صمیمی ای برای هم بودیم ، هنوز خاطرات سفرهایمان را بیاد دارم ، تو آنروزها خیلی ساده و صمیمی بودی و من هنوز هم این حرفها را سخت باور می کنم که در پشت این همه جنایت و آدم کشی این روزها تو ایستاده ای ، هنوز هم نمی توانم باور کنم که تویی که یکروز برای دفاع از آب و خاک و میهن از جانت مایه گذاشتی در پشت فتنه و کودتایی باشی که خون دهها هموطن بخاطرش بر کف خیابانها ریخته باشد .»
 
 
امیرفرشاد ابراهیمی یک روز مدعی بود که دوست و همراه و همکار علیرضا عسگری معاون وزیر دفاع بود که به غرب پناهنده شد. دروغ هایش در این مورد را قبلا بر ملا کردم. امروز مدعی است رفیق گرمابه و گلستان پسر خامنه ای بوده است و سفرهای متعددی را با هم داشته اند، به کجا خدا می داند. معلوم نیست فردا رفیق چه کسی خواهد بود.
دروغ گویی و فریبکاری این فرد تمامی ندارد. بایستی دید چه دست هایی امیرفرشاد ابراهیمی را به مجله «سیاست خارجی» در واشنگتن وصل می کنند که جعلیاتی از این دست را در آن جا نشر می دهند. باید دید چه دست هایی افرادی نظیر او را مطرح می کنند. برای پرهیز از اطاله کلام از آوردن بقیه نامه خودداری می کنم. آن را در آدرس بالا می توانید ملاحظه کنید.
 
 
ایرج مصداقی 13 مرداد 1388