افسانه وحدت: سحر تنها نیست. از دادگاه مردمی ایران تریبونال حمایت کنیم
داشتم به کیفر خواست سحر محمدی علیه
جمهوری نکبت و مرگ اسلامی در دادگاه مردمی ایران تریبونال نگاه میکردم و کاملاً
غرق صحبت هاش شده بودم. وارد عمق فاجعهای که داستان زندگیش بود شدم. سحر با خشم و
نفرت از حکومتی شکایت میکند که پدرش، عمویش، مادرش، دائی اصغر ش و دایی حسنش را
نابود کرد. کودکی سحر را نابود کرد، مادر بزرگ و پدر بزرگ سحر را نابود کرد.
سحر با صحبت هاش من را به تمامی طوری وارد زندگیش کرد که پدر و عمویش پدر و عموی من
شدند. مادرش، مادرش که بارها چشم بسته در مقابل جوخه اعدام گذاشتندش و حتا گلوله
شلیک کردند و وانمود کردند اعدامش میکنند مادر من شد. مادر سحر، وقتی اعدام شد
پاهایش سیاه بود. از بس شکنجه شده بود. سحر از هم بندیهای مادرش و از داییهایش که
اعدام شدند ولی مثل مادرش ممنوع الملاقات نبودند شنیده بود که پاهای مادر غرق چرک
و خون بود و اگر زنده میماند مجبور میشدند پاهایش را ببرند. سحر میگوید تازه فقط
این شکنجهها نبود حتا از من از دخترش استفاده میکردند که او را شکنجه کنند، که اگر
میخواهی دخترت را ببینی بایستی آن کنی که ما میخواهیم. سحر هفتهای دو بار در اون
مدّت با مادر بزرگش از کرمانشاه به تهران میرفت هر بار ۵۰۰ کیلومتر راه را طی
میکرد به این امید که جانوران اجازه دیدار بدهند. یاد آوری اتفاقی که در مقابل
زندان میفتاد سحر را و میدارد با خشم بیشتری تعریف کند. به مادر بزرگ دلتنگ و ضربت
خورده ای که میخواست ۳ جگر گوشه ش را ملاقات کند توهین میکردند او را هل میدادند،
سحر هنوز نمیتواند قصاوت جلادان را باور کند، میگوید من که توی دنیا کسی را دیگه
نداشتم. فقط مادر بزرگ برایم باقی مانده بود، به مادر بزرگ من توهین میکردند، او را
هل میدادند جلوی چشم من که فقط ۶ سالم بود و فقط او را داشتم هلش میدادند به زمین
میانداختند و توهین میکردند.
سحر فقط ۳ سالش بود که پاسدارها پدر و عمویش را در درگیری خیابانی کشتند و به قول
خودش بچگیش برای همیشه در جنگلهای آمل گم شد. اراذل و اوباش پاسدار در ۵ سالگی به
خانهشان هجوم بردند دائی اصغر ش را در حالی که همسر تازه عروسش جیغ میکشید و سحر
که ۵ ساله بود شاهد این فجایع بود دستگیر کردند. مدت کوتاهی بعد از دستگیری دایی
اصغر مادر سحر و دایی حسن او دستگیر میشوند.
وقتی دادگاه میخواهد سحر از خودش بگوید، سحر با خنده تلخی میگوید که میخواهد به
دادگاه اعلام کند که او در آنجا صدای مادر بزرگ و پدر بزرگش است که هر دو خرد شدند
و زندگیشان نابود شد. سحر تصویر مادر بزرگش را که ثانیهای در تنهایی نبود که در غم
عزیزانش گریه نکند را جوری شرح میدهد و شنونده را به همان جایی میبرد که مادر بزرگ
نشسته عکس عزیزترینهایش را در مقابلش دارد و درون عکس بر روی تن فرزندانش که زیر
دست و پای دژ خیمان بودند دنبال گلوله میگردد. در عکس تن آنها را میدید که زیر
شکنجه پاره پاره میشوند و بعد شروع به گریه و خود زنی میکرد و سحر ۶ ساله نظاره
گر این صحنه میشد. سحر هرگز اجازه دیدار با مادرش را نیافت. مادر بزرگ هرگز با
عزیزترینهایش وداع نکرد. هر ۳ را اعدام کردند و خبرش را به سحری که در خرد سالی
پدرش را و عمویش را اراذل و اوباش سپاه پاسداران با گلوله از پای درآوردند و اکنون
۶ سال داشت و به کلاس اول دبستان میرفت دادند. یک هفته بود که سحر به مدرسه میرفت
که خبر مادرش را گرفت. سحر میگوید که او در ۶ سالگی آدم کاملاً بالغی شده بود که
بایستی به این فکر میکرد که مادرش را دستگیر کرده اند و دلنگران شکنجه های مادر و
دایی هایش در بند باشد و شاهد خود زنیهای افراد خانواده. سحر میگوید آنقدر
اطرافیانش آسیب دیده بودند که توجه نداشتند کودکی نشسته و همه چیز را میشنود و
میبیند.
به او میگویند مادرش را در خاوران دفن کرده اند. سحر ۶ ساله به خاوران میرود و با
صحنه وحشتناک و باورنکردنی روبرو میشود. قبری وجود ندارد. کومههای خاک میبیند و
مادرانی که جیغ میزدند و بر سرشان خاک میریختند و کسی نمیتوانست جلوی گریه آنها را
بگیرد. سحر میگوید من تنها بچه خاوران نبودم. کودکان هم سنّ و سال من در آنجا زیاد
بودند. سحر هنوز سرگردان پیدا کردن قبر ۵ عزیزی است که نابود شدند.
سحر میگوید، میگویند زمان مرهم هر دردی است و من که ۳۳ سال دارم میگویم که این طور
نیست. درد من بد تر شده و بهتر نشده است. میگوید این یک درد ناعلاج است که هر روز
که ازش میگذرد بیشتر میفهمم خانواده من به چه مصیبتی دچار شده اند. او ما را به
مراحل مختلف سنی اش در این ۳۳ سال میبرد. ۳۳ سالی که برابر است با ۳۳ سال حکومت
وحوشی که زندگیها را پاشید، کودکیها را نابود کرد، انسانها را به خاک سیاه
کشاند، کشت، اعدام و سنگسار کرد، و سحر خیلی از این مصیبتها را به تنهائی از ۳
سالگیش لمس کرد. او در این بیست و اندی دقیقه که از ژرفای وجودش بیان میکندکه چطور
فقدان عزیزانش، مادرش و پدرش زخمهای اساسی در روان او به جا گذاشته است. سحر
میگوید فقط این نبود که پدرم، مادرم، عمویم و داییهایم را کشتند بلکه بعد برای
خود من به عنوان فرزند کمونیست و اعدامی هیچ حقٔ و حقوقی وجود نداشت. در مدرسه به
محض اینکه میفهمیدند من کی هستم من را از مدرسه بیرون میکردند و من مجبور بودم به
مدرسه دیگری بروم و دروغ بگویم که والدین من در شهر دیگری کار میکنند.
به خودم که آمدم جلوی صفحه لپ تاپم داشتم داد میزدم و و بلند گریه میکردم. جلوی
بلیزم از اشکهام خیس شده بود. خشم و نفرتم از این حکومت در وجودم صد چندان شده بود.
یک لحظه یادم رفت که چقدر علیه مجازات اعدام و علیه حقٔ گرفتن جان آدمها هستم اگر
مسلسلی میداشتم همه عاملین نابود کردن زندگی این ۸ نفر و صدها هزار نفر دیگر در
ایران را میکشتم.
همه این مصیبتها کودکی از دست رفته، شکنجههای وحشیانه انسانهای ازادیخواه، فلج
کردن انسانهای نازنین زیر شکنجه، ضرب و شتم مادر نگران از پاره پاره کردن تار و
پود فرزندانش در مقابل شکنجه گاه اوین... همه را سحر در ۲۰ دقیقه با دیگران تقسیم
کرد. کیفر خواست یک زندگی به گفته خودش نابود شده را در ۲۰ دقیقه و ۵۷ ثانیه گفت.
انگار با او در کودکیش بودم، نوجوان شدم، درد کشیدم، فریاد کشیدم، با این همه بی
عدالتی، وحشیگری، جنایت و ارتجاع دست و پنج نرم کردم، دلتنگ مادر شدم و سینهام از
دلتنگی درد وحشتناکی را تجربه کرد، با سحر در کودکیش فریاد کشیدم، با کابوسهای
شبانه اش همراه شدم. وقتی در مدرسه تحقیر ش میکردند و از حقوقش به این دلیل که مادر
و پدر و اطرافیانش کمونیست بودند محرومش میکردند به خشم آمدم و گریستم.
احساس کردم سحر را خیلی وقت است میشناسم. این دختر چنان در قلبم نفوذ کرد که بعد
ازدیدن فیلم تا الان با من است. با سحر به زندانهای مخوف اوین و کهریزک میروم.
مادر سحر را میبینم، خواهر سحر را میبینم، مادرانی که پاهای سیاه شده از شکنجهشان
ورم و چرک کرده. داییهای سحر را میبینم که مثل دائی اصغر قادر به راه رفتن نیستند
و در مقابل چشمانش برادرکوچک عزیزش را شکنجه میکنند . صورتهای کبودی را میبینم که
با نفرت و خشم منتظرند اتفاقی بیفتد که از دست این جانوران خلاص شوند. حتی اراذل و
اوباش بسیجی و جلادان زندان را میبینم که مثل جانوران خونخوار مشغول ضرب و شتم و
تجاوز به زندانیان هستند. جانورانی مثل رادان، محمد حجازی، عامریان ، کشمیری، حقی
فرمانده گاردشان، کومیجانی رئیس کهریزک، زندی معاون کهریزک، سید حسینی افسر نگهبان
کهریزک که همه شکنجه گر هستند و با نقاب تعداد زیادی از زندانیان سیاسی را مورد
شکنجه و تجاوز قرار داده اند.
داستان سحر داستان زندگی دهها هزار کودک در ایران است که در طول ۳۳ سال حیات
ننگین حکومت اسلامی بارها تکرار شده است. کودکانی که شاهد دستگیری عزیزانشان بوده
اند. مثل سحر در جریان شکنجهها و تحقیر ها، دست و پا بریدنها سنگسارها و
اعدامها بوده اند. کیفر خواست مردم ایران بخصوص کودکان علیه حکومت اسلامی به
اندازه روزهای شوم حیات آنهاست. کودک آزاری سیستماتیک رژیم اسلامی که در نوع خود
در تاریخ بشر بی نظیر است مورد نفرت اکثریت مردم ایران است. جانیان حکومتی بایستی
در مقابل داد گاههای بیشماری جواب گو باشند. صدها کودکی که روزهای حساس کودکیشان
را به همراه مادرانشان در زندانهای مخوف حکومت اسلامی میگذرانند، فقر اکثریت
کودکان ایران، سؤ تغذیهای که گریبان مردم و بخصوص کودکان را گرفته تا نسلهای
آینده بر رشد کودکان اثر مخرب خواهد داشت. غارت زندگی مردم، محروم کردن کودکان از
آموزش و یک زندگی در خور شأن انسان، پاسخ میخواهد. ۳۶۰۰۰ کودکی که به روی مین و در
جبهه جنگ جمهوری اسلامی به قتل رسیدند پاسخ میخواهد. خانواده کودکانی که با طناب
دار جمهوری اسلامی پر پر شدند جواب میخواهند. کودکانی که به اسم مهاجر به دست حکومت
اسلامی از تمامی حقوق خود محروم شدند جواب میخواهند. داد گاههای متعددی این همه
ظلم و وحشیگری را باید بررسی کند. ایران تریبونال از اقدامات خوب و موثری است که
بایستی حمایت شود. من به شخصه از طرف نهاد کودکان مقدمند در جلسه بعدی ایران
تریبونال که در دادگاه لاهه خواهد بود شرکت خواهم کرد و صدای امثال سحر را تا آنجا
که امکان باشد منعکس خواهم کرد.