بازگشت به صفحه اصلی                      

علیه تبعیض
سازمان دفاع از حقوق زن در ایران

 

 

 

 

سودابه اردوان: آزادی پر . . .
 

 

 

سودابه اردوان نقاش٬ مجسمه ساز و هنرمند متولد تبریز است. از سال 1357 بعنوان پناهنده سیاسی ساکن کشور سوئد است. هنگامی که او دانشجوی ۲٣ ساله در تهران بود٬ توسط عوامل دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی در سال 1360بدلیل فعالیت سیاسی دستگیر و روانه زندان شد.

او از فعالین و مبارزان راه آزادی و برابری است. هشت سال از بهترین سالهای زندگیش را در زندانهای مخوف اوین و قزل حصار گذراند. او یکی از شاهدان زنده کشتار دستجمعی زندانیان سیاسی در سال ٦۷ در زندانهای ایران است.

یادنگاره های زندان مجموعه ای از خاطرات دردناک سالهای زندان است که در سال 1382به همراه مجموعه ای بی نظیر از نقاشیهای این هنرمند منتشر شده است. نقاشیهای کتاب او تصاویری است در ابعاد چند سانتیمتری از زندانیان سیاسی٬ زندگی در زندان و تجسم وضعیت روحی و روانی زندانیان که وی با ابتدایی ترین وسایل ممکن در زندان به تصویر کشیده است و موفق شده آنها را ازدستبرد زندانبانان مصون بدارد و مخفیانه از زندان به بیرون بفرستد. قسمت اعظم نقاشیهایی که او با رنج فراوان و مخفی کاری در زندان تهیه کرده بود٬ تماما توسط زندانبانان٬ نابود شده است. سودابه اردوان کتابش را به پاس قدردانی از مادرش و همه پدر و مادرهای زندانیان سیاسی٬ به آنان تقدیم کرده است.

آزادی پر . . .

سیامک بهاری: کودکان بعلت نداشتن سرپرست همراه والدینشان زندانی می شوند٬ شما این کودکان را درسالهایی که زندانی بودید مشاهده کردید٬ اجازه بدهید که از مشاهدات خودتان شروع کنیم. پدیده کودکان در زندان را چگونه می دیدی؟

سودابه: می‌توانم بگویم یکی‌ از ظالمانه‌ترین و غیر عادلانه‌ترین پدیده‌ هایی که میشود به آن پرداخت همین مساله کودکان خردسال در زندانهای جمهوری اسلامی است. کودکانی بودند که موقع دستگیری پدر و مادرشان همراه با آنها زندان افتاده بودند٬ تعدادی دیگر اصلا در زندان متولد شدند.

همه این کودکان محیط زندان را با همان شرایط غیر انسانی‌ که بزرگترها مجبور به تحمل آن بودند٬ تجربه میکردند، بدون اینکه واقعاً خود آگاهی‌ از چرایی این موضوع داشته باشند.

من از ــ بند زنان ــ بندی که خودم در آن زندانی بودم میگویم٬ هیچ امکانات خاصی‌ از جانب زندانبانان به این کودکان اختصاص نمی یافت. اغلب به این بستگی داشت که مادر این کودکان از لحاظ سیاسی چه برخوردی نشان داده است. اگر مادری بود که در زندان مجبور به همکاری شده بود٬ یک سری امکانات ناچیزی به او و فرزندش تعلق می‌گرفت. اما اگر مادری بود که مقاومت میکرد و حاضر به همکاری نبود، مادر در دوران محکومیتش تنبیه میشد طبعا کودک همراه مادر به همین ترتیب دچار تنبیه میشد. اگر به دوران بازجویی بر گردیم دیگر وضعیت خیلی اسفناک تر است.

من در آن زمان خودم مادر نبودم ولی شاهد زندگی‌ دردناک مادرها و کودکان آنها در زندان بودم.

انسان با پدیده هایی روبرو میشد که در شرایط معمول‌ حتی اگر در فیلم‌ هم ببیند فکر میکند که اینها زائده ذهن فیلمساز است. امکان ندارد که اینها در دنیای واقعی اتفاق بیفتد. فکرش را بکنید؛ مادری را که صبح‌ها برای بازجویی صدا میکردند و بچه دو یا سه ساله اش گریه میکرد و می‌فهمید که مادرش کجا دارند میبرند. چادر مادر را می‌گرفت٬ دست و پای مادر را می‌گرفت و به او آویزان میشد که نگذارد برود. کودک کاملا نگرانی و اضطراب مادرش را که برای بازجویی می بردند می‌فهمید. هیچکاری هم نمیشد کرد که کودک این شرایط را نفهمد.


سیامک بهاری: کودکان در سنین مختلف همراه با سرپرست خود و سایر زندانیان در حبس بودند این کودکان شاهد رویدادهای هولناکی در زندان بودند٬ امکانش هست نمونه هایی را تعریف کنی؟

سودابه: بله من مشاهدات خیلی‌ زیادی دارم. در دوران هشت ساله ای که در زندان بودم با کودکان زیادی در بندهای متفاوت زندگی‌ کردم. یادم می آید که در یکی‌ از بندهای زندان اوین٬ در بند پائین و بند بالای بند دویست و چهل بیشتر از ده کودک داشتیم. این بچه‌ها شرایطشان مثل بقیه بزرگترها بود، هیچ فرقی‌ نداشتند. هیچ چیز خاصی‌ به آنها تعلق نمی‌‌گرفت، نه غذای خاصی‌، نه امکانات ویژه ای٬ هیچ چیز! آنجا محیطی‌ بود که کودک هم مثل بقیه زندانیان همه سیاهیها، همه خشونتهای غیر انسانی‌ را میدید. همه اینها را حس میکرد درست مثل بزرگترها. هر چند که زبان گفتن نداشت و نمی توانست با درک کودکانه اش همه چیز را بفهمد. ولی‌ اضطراب و ناراحتی‌ انسانی‌ در اعماق وجود مادرش را می‌فهمید. برای همین بود که به مادر آویزان میشد مادر را محکم می‌گرفت که نگذارد از بند بیرون برود، چون می‌دانست که اگر مادرش را ببرند وقتی‌ که برمیگردد با چه وضعیتی باز خواهد گشت.

مادران را با چشم بند کنار راهرو‌های بازجویی نگه میداشتند و بچه هم همین طور کنار مادر، یا در آغوش مادر مینشست. بعضی‌ اوقات مادرها از بچه‌ها یواشکی میپرسیدند این دور و بر‌ها چی‌ هست٬ کی‌ هست، و اگر بچه زبان باز کرده بود یواشکی آنچه را دیده بود میگفت. به نوعی می‌شود گفت بچه چشم مادر بود. یکی‌ از دوستانم تعریف میکرد٬ در شعبه‌ای که خودش بود٬ بازجویان وحشیانه مادری را زده بودند، شکنجه کرده بودند، پاهایش تماما خونین بود و نمیتوانست راه برود٬ مادر ناچارا به بچه چهار پنج ساله خودش تکیه کرده بود تا بتواند راه برود. این صحنه را مجسم کنید و حدس بزنید که کودک با مشاهده این صحنه های جگر خراش و احساسش به مادرش٬ با چه جهنمی روبرو بود و چه احساسی در درونش به جوشش می افتاد.

مثلا بچه کوچکی بود که مادرش را وقتی‌ که حامله بود بشدت زده بودند و شکنجه کرده بودند. وقتی این بچه به دنیا آمد. مادرش اصلا اعصاب درستی‌ نداشت ولی‌ مجبور بود که این بچه را در شرایط فوق العاده غیر انسانی که آنجا وجود داشت٬ در زندان بزرگ کند.

حرکت کردن یا کوچکترین کاری که کودکان می خواستند انجام بدهند به زندانبانان گزارش داده میشد و سریعا بهانه ای برای تنبیه می شد.

خوب بخاطر دارم٬ مادری را که حال خودش بد بود، بچه اش هم دائماً گریه میکرد درست درهمان شرایط مادر دیگری داشتیم که سعی‌ میکرد خیلی با روحیه، بگوید و بخندد، واقعا خیلی شرایط بدی بود، و بچه آن مادر هم آرامتر بود، یعنی‌ بستگی داره به اینکه آدامها در هر شرایطی چطوری توانستند خودشون را به هر حال جمع و جور بکنند. بچه هم شکل میگیره و این بر میگرده که خود بزرگتر می‌توانستند به آن سختی ها و رنجها٬ غالب بشوند و کودک هم می‌توانست تاثیر بگیرد و با دیگران همان گونه ارتباط برقرار میکرد.

یادم می آید تکه کلام دختر کوچولویی را که شاید سه سال نیم یا چهار سال داشت وقتی‌ خسته میشد میگفت "اعصابم خرده"، "اینکار رو نکنید"، یعنی‌ درست مثل آدم بزرگها حرف میزد. البته خوب سایر زندانیان خیلی‌ سعی‌ میکردند که این مادرها را در شستن کهنه‌های بچه و یا هر چیز دیگری که امکان داشت کمک کنند. ولی‌ به هر حال این محرومیت برای یک کودک و دنیای کودکی اش بسیار سنگین بود. کودکانی که در این بندها بزرگ میشدند همیشه زنها را دور و بر خودشان میدیدند. مرد برای کودکان در زندان٬ خلاصه میشد در فردی مانند بازجو٬ و یا زندانبان. کودکان زندان همیشه از جنس مرد وحشت داشتند. حتی مواردی پیش آمده بود که مثلا زندانبانها وقت ملاقات برای بچه با پدرش گذاشته بودند و بچه از پدرش وحشت میکرد. چرا که پدرش هم به هر حال یک مرد بود. بخاطر اینکه بچه فقط زنها را بعنوان آدم معمولی‌ دور و بر خودش دیده بود.

نمونه دیگری را برایتان بگویم؛ دو کودک خواهر و برادر باهم در زندان بودند. حدودا، سه ساله و پنج ساله، توی بند مثل آدم بزرگها دستشان را حلقه میزدند پشتشان و قدم میزدند یعنی‌ محیط بند را بالا و پائین می‌رفتند. تنهایی سرشان رو می ا‌‌نداختند پائین، یعنی‌ درست شده بودند مثل آدم بزرگها. مادرشان بعد از مدتی٬‌ کودک کوچکتر را از زندان به بیرون فرستاد٬ بچه بزرگتر هنوز توی زندان بود.

موقع ملاقات٬ بچه کوچکترمی آمد به دیدن بچه بزرگتر. یعنی‌ یک بچه سه ساله یکطرف کابین ملاقات می نشست و یک بچه پنج ساله طرف دیگر و با هم ملاقات میکردند. این یکی از صحنه‌های بشدت تکان دهنده و تاثر آور بود. یک بچه سه ساله و یک بچه پنج ساله وسط شان شیشه و از طریق تلفن کابین ملاقات با هم حرف میزدند. در همین بندی که تعریف کردم٬ ما حدود ده تا پانزده کودک خردسال داشتیم، یک روز از طرف سازمان حقوق بشر یا سازمان ملل الان دقیقا یادم نیست کدام نهاد بود٬ برای بازدید زندانها آمدند، همان دوره که عکس از حسینه اوین و اینجور چیزها می گرفتند که در اینترنت هم پخش شد.

لاجوردی جلاد هم این هیئت را آورد توی همان بندی که بچه زیاد بود. او با افتخار تمام به آنها میگوید که رأفت اسلامی را ببینید! ما توی این بند بچه ها را داریم و چقدر خوب اینها را با مادرانشان در زندان نگه میداریم. برداشتی که هیئت از دیدن این بچه‌های توی زندان دارند از زمین تا آسمان با تعریفهای لاجوردی فرق داشت! وقتی‌ که هیئت حقوق بشری بر میگردند بشدت به بودن این کودکان در زندان عکس العمل منفی نشان میدهند. عکس العمل آنها باعث شد که لاجوردی تصمیم جدیدی بگیرد. تصمیم جدید این بود؛ مادرها کاری بکنند که بچه‌ها را بفرستند بیرون. خیلی از این مادرها هیچکسی‌ را نداشتند که این بچه‌ها را بزرگ کند. ولی‌ آنها وادارشان کردند که بچه ها را به بیرون بفرستند. بیرون کردن بچه‌ها منجر به این میشد که مادرها در زندان داغان میشدند. معلوم نبود که چه سرنوشتی در بیرون در انتظار این کودکان است. بعضی‌ها به پرورشگاه داده میشدند٬ پرورشگاههایی که دست کمی از زندانهای جمهوری اسلامی نداشتند.


سیامک بهاری: رابطه زندانیان با کودکان چگونه بود؟

در زندان بچه‌ها برای بزرگترها٬ بنوعی یک چیز جالبی‌ بودند. بزرگترهایی که سالها در زندان بودند و بجز خودشان کسی‌ را نمیدیدند. من از سال آخر شروع می‌کنم. بعد از هشت سالی‌ که توی زندان بودیم. یعنی‌ موقعی که در "در بسته" بودیم، ــ در بسته جایی بود که زندانیان تنبیهی را آنجا نگهمیداشتند. ما توبه نکرده بودیم، انزجار ننوشته بودیم، مصاحبه نکرده بودیم٬ ما را در آنجا نگاه داشته بودند.

سالنی را اختصاص داده بودند به زندانی هایی که میگفتند "احراز توبه ای"، یعنی‌ کسانی که باید توبه کنند٬ یادم می آید٬ روزی درب سلول را باز کردند که به ما غذا بدهند، یک بچه کوچولو از یک بند دیگر٬ از جلوی سلول ما میگذشت، می‌خواست به بهداری یا جای دیگری برود٬ ما سرک کشیدیم و این بچه را نگاه کردیم و یک دفعه همه با هم داد کشیدیم . . . وای چقدر این بامزه است، یعنی‌ دقیقا اینکه میگویند آدم ندید٬ بدید می‌شود، دیدن یک آدم در ابعاد کوچکتر برای همه ما آنقدر جالب بود که همه با هم عکس العمل غیر عادی نشان میدادیم.

این محرومیت در عرض این چندین و چند سال با روح و روان آدم چکار کرده که با دیدن یک آدمی که سن و سالش کم هست، بچه هست، آدمها از خود بیخود میشوند.

مورد دیگری را به یاد دارم؛ در بند توابان بودیم، فشار خیلی زیاد بود، کودک خردسالی در بند ما بود. من وقتی که از محیط بند خیلی کلافه میشدم، بهترین لحـظاتم وقتی‌ بود که این بچه را بغل می‌کردم و یا توی راهرو با او راه میرفتم. با کودکی که هنوز قادر به حرف زدن نبود٬ حرف میزدم. این‌ وضعیت برای همه ما وجود داشت و این بچه های کوچک برای همه ما جالب بودند. برخی اوقات این ابراز محبتها بیش از اندازه بود و بچه را کلافه میکرد. مادرهایی که این تجربه را دارند بهترمیتوانند راجع به این قضیه صحبت بکنند.

هر کسی با هر سلیقه ای و هر حرفی که به نظرش جالب بود با بچه ها رفتار می کرد٬ بچه کلافه می‌شد. خوب بچه نمیفهمد که جریان چیست. همه سعی‌ میکردند اگر چیزی دارند به این بچه ها بدهند، مثلا اگر اتفاقی‌ کسی‌ خوراکی گیرش آمده بود صد در صد به بچه ها میداد و یا اگر کسی‌ از طریق خانواده٬ لباس رنگی شادی گیرش آمده بود به مادران این بچه ها میدادند. میگفتند این رو قیچی کن، تبدیل به لباس کوچک کن برای بچه خودت. یا برای بچه ها اسباب بازی درست میکردند، تولد می گرفتند و اینجور کارها.

در همان سالهای خیلی سخت و خفقان بیش از اندازه در زندان، دختر جوانی زندانی بود که می توانم بگویم از معدود آدمهایی بود که جرات کرده بود توی بند یک تنه مقابل زندانبانان بایستد و بگوید که مصاحبه نمیکنم و این برایش فشار بسیار بزرگی‌ ایجاد کرده بود اصلا آنجا اگر نشان میدادی که یک آدم سیاسی هستی‌ خود بخود منجر به بدترین شکنجه‌ها میشد. یعنی‌ باید آنقدر مواظب رفتار خودت بودی و عادی رفتار میکردی که گرفتار این شکنجه‌های روزمره بازجویان نشوی‌٬ درغیر این صورت زندانبانان او را آزاد نمی‌کردند.

علیرغم‌ فشارهای طاقت فرسا به این دختر٬ او روحیه بسیار جالبی‌ داشت. اوبا یک بچه کوچولویی دائما بازی میکرد و برایش شعر میخواند. باهاش بازی گنجشک پر کلاغ پر میکرد، بعد میگفت آزادی پر. این بچه هم اینها رو یاد گرفته بود و میگفت آزادی . . . پر. . .

یک ترانه کودکانه ای بود که می گفت؛ از چی میترسی تو ای کودک خوشرو٬ بچه جون من تو که نبودی ترسو٬ به لو لو می خنده هر کس که عاقله٬ ترسیدن کار آدمهای بزدله٬ او این ترانه را به این بچه یاد داده بود٬ و یا مثلا میگفت: لولو پشت دره، میاد تو رو ببره، و بچه کوچولو یاد گرفته بود و در جواب می گفت: "بچه جون تمومش کلکه دروغه از سرتاپاش". این ترانه را وقتی‌ برای این بچه میخواند در آن فضا و موقعیت سخت٬ خیلی معنی پیدا میکرد. معنای شعرهای کودکانه به ما برمیگشت و با اینکه زندانبانان مرتب از درون بندها گزارش میگرفتند، کاری هم نمی‌‌توانستند بکنند چونکه او داشت برای بچه آواز میخواند و این جور چیزها را همه جا میخواندند.


کودکان زندان٬ اسباب بازی داشتند؟ چه امکاناتی برای این کودکان در نظر گرفته میشد؟ آموزش بازی و تفریح ٬ حتی هواخوری!؟

سودابه: چون خودم بچه نداشتم راستش چیز خاصی‌ درمورد اسباب بازی بچه‌ها یادم نمیاد ولی‌ از هر چیزی که ممکن بود از آن برای بچه بعنوان اسباب بازی استفاده میکردند. من با وسایل ابتدایی گل سر درست می‌کردم. دختر بچه‌ها هم خیلی خوششان می‌‌آمد، با پارچه خرس یا توپ درست میکردم. اسباب بازیهای این بچه‌ها از لباس کهنه یا لباسهای بقیه بچه ها بود که لباساشان را پاره میکردند، عروسک می‌‌دوختند یا توپ درست میکردند یا هر چیز دیگه.

اگر در دسترس بود٬ با کمی قند یا یک چیزی٬ مثلا کشمش یا خرما کیک درست میکردیم تا نسبت به غذای زندان یک چیز نسبتا متفاوتی باشد که به کودکان تعلق میگیرفت. موردهای خیلی زیادی از کمبودها برای این کودکان وجود داشت، چیزی به آنها تعلق نمیگرفت. این ساده ترین چیزی است که میتوانم بگویم. وقتیکه توی بند هشت تنبیهی "قزل حصار" بودیم٬ هوا خوری نداشتیم، بچه‌های کوچک با بزرگترها تنبیه میشدند. مثلا موردی بود که بچه راشیتیسم گرفته بود بخاطر اینکه هیچ وقت نور آفتاب نخورده بود. حتی خود ما را هم که بعد از ماهها یکبار میاوردند هوا خوری٬ چشمانمان از نور باز نمی‌شد، نور بیرون را ندیده بودیم. ولی‌ خوب این بچه ها بودند که مریض شده بودند، راشیتیسم گرفته بودند. دو نفر را بخوبی به یاد میآورم که دچار بیماری راشیتیسم شده بودند. هر دوی آنها توی زندان متولد شده بودند که مادرشان مجبور شد بچه ها را به ترتیب به بیرون از زندان بفرستد.

مادران با درگیری و اعتراض و چانه زدن مقداری شیر خشک برای نوزادشان میگرفتند، یا مثلا بچه کوچک بود٬ احتیاج به کهنه داشت٬ اما هیچ امکانی در اختیار مادر نبود. بخصوص در انفرادی مادرنی بودند که از روسری شان بعنوان کهنه بچه استفاده میکردند. مادر مجبور بود از همین کهنه بعدا بعنوان روسری خودش هم استفاده کند. مثلا ملافه ها را تبدیل به کهنه بچه میکردند. اگر شما مستقیماً با خود مادرانی که بچه داشتند صحبت کنید خیلی دردناکتر هست. برای اینکه من در هر حال یک قدم دورتر از این مادرها مشاهده می‌کردم، ولی‌ مادرهایی هستند که این شرایط دردناک را تحمل کردند و تجربه کردند، شما با خودشان صحبت کنید.


سیامک بهاری: آیا توجه ویژه ای بعنوان حق کودکان مطرح میشد٬ خواهان مطالباتی برای بهبود زندگی کودکان در زندان بودید؟

سودابه: آری بیشتر بشکل فردی و شخصی‌ بود. ولی‌ اینکه به یک حرکت جمعی بخاطر وضعیت کودکان در بند انجام بشود نه٬ چنین چیزی نبود. ضمن اینکه ما میفهمیدیم که زندانبانها چه ظلمی در حق این بچه‌ها روا می‌دارند. کاری نمیتوانستیم بکنیم. یا شاید تفکر ما در آن موقع به این چیزها نمی‌رسید، وانگهی اگر هم می‌خواستیم کاری یا حرکتی‌ انجام بدهیم، زندانبانها بچه را از مادرش جدا میکردند و می‌بردند بیرون! در بهترین حالت میدادند به پرورشگاه که در واقع به ضرر مادر تمام میشد. ما نمیدانستیم که واقعاً چکار کنیم. حرکت اعتراضی جمعی مثلا در مورد کسی‌ که کاملا روانی‌ شده بود انجام دادیم٬ ولی‌ در مورد بچه های کوچک نه٬ برای اینکه مادران این کودکان بیشتر از بقیه نگران بودند که اگر بیشتر از این بخواهد حرفی‌ بزند ممکن است بلایی سر بچه بیاورند یا مادر خودش نمی‌خواست که چنین ریسکی بکند. در عین حال به نظرم این نگرش هم در آنموقع وجود نداشت که یک حمایت کلی‌ در مورد حقوق کودکان انجام بشود ٬ نه این تفکر هم نبود.

سیامک بهاری: کودکان نسبت به زندانبانان واکنشی ویژه ای داشتند؟

سودابه: یکی‌ از زندانیان حامله بود و حکم اعدام هم داشت. او را بخاطر اینکه حامله بود اعدام نکرده بودند. به اصطلاح گذاشته بودند که بچه را به دنیا بیارود٬ بعدا اعدامش کنند.

مدتی‌ گذشت، این بچه دو، سه سالش شده بود ولی‌ مادرش همینطور بلاتکلیف توی زندان بود. بچه او بسیار زبر و زرنگ بود. در همان بندی که ما به تعداد فراوان بچه داشتیم. این بند درعین حال پر از تواب بود. این بچه یک حس عجیبی داشت. طبعا بدون اینکه چیزی از مواضع سیاسی بداند٬ انواع و اقسام خاله‌ها همه می‌خواستند بغلش کنند. بچه بغل کسانی که در آزار و اذیت زندانیان سهمی داشتند نمیرفت، باور کنید من هنوز هم نتوانستم بفهمم که این بچه سه ساله از کجا میفهمید که بغل چه کسی این نرود.

در عین حال مثلا کسی‌ را داشتیم که پدر و مادرش در درگیری کشته شده بودند، این بچه هفت ساله را به زندان آورده بودند و بشدت شستشوی مغزی داده بودند و بچه تبدیل شده بود به تیپ هایی که بقیه را اذیت بکند. ولی‌ بچه نمیفهمید که پدر و مادرش کی‌ هستند و چی‌ شده. هیچ چیزی در مورد خودش نمیدانست. مواردی بودند که مادر و پدر در درگیری با پاسداران کشته شده بودند و بچه را کاملا شستشوی مغزی داده بودند و این کودک به فالانژ وحشتناکی تبدیل شده بود که بقیه را در بیرون اذیت میکرد.


سیامک بهاری: عوارض زندان روی این کودکان چه تاثیری گذاشته؟ در بزرگسالی به این مورد چگونه برخورد می کنند.

مانند سایر بقیه پدیده ها، خیلی‌ها زندان را تحمل کردند، تجربه کردند ولی‌ تاثیر زندان روی آدمها کاملا متفاوت هست. فرض کنید یک نفر حاضر نیست در زندان و زیر بازجویی تن به همکاری بدهد، یکی‌ ممکن است برعکس رفتار کند. یکی با این خاطرات‌ گریه میکند و دیگری‌ باهمین خاطرات می خندد. یکی از نظر روانی بشدت ضربه میبیند و احساس میکند داغان شده است، یکی‌ از آن نیرو میگیرد و زندگیش را باشادابی ادامه میدهد. کسی ممکن است دیگر به دوران در زندان توجه نکند، و دیگری‌ از شب تا صبح کابوس همان دوران را ببیند. مقصودم این است که همینطور که تاثیرش روی بزرگسالان متفاوت هست روی کودکان هم متفاوت است.

کودکانی هستند که در بزرگسالی هنوز عوارض وحشتناک آن دوران را با خودشان حمل میکنند و نتوانسته اند خودشان را از این قضایا بیرون بیاورند. تاثیرات گذشته به مشکلات پیچیده تری تبدیل شده است. گاها تشخیص اینکه گرفتاریهای کنونی به دوران زندان برگردد مشکل است. بچه هایی هم هستند که ضمن اینکه همان دوران را تجربه کردند، همان سختی‌ها را کشیدند توانسته اند خودشان را از این سختی‌ها بیرون بکشند و رشد بدهند، به گذشته شان افتخار هم میکنند. در واقع گذشته را مثل ماده اولیه برای پیشرفتشان می بینند.

تاثیرات متفاوت را می‌شود در آدمهای متفاوت به شکلهای متفاوت دید. نمیتوانیم که یک نتیجه کلی‌ بگیریم که همه این آدمها درب و داغان شده اند.

در مجموع من از آدمهایی که در اطراف خودم میشناسم صحبت می‌کنم. اکثرا موفق هستند، بچه‌های بسیار باهوش، بچه‌های بسیار زرنگ و بسیار مسئول، بیشتر این تیپی‌ هستند و خیلی مهم هست که پدر و مادر در روابط با این کودکان در آن شرایط سخت، اگر وجود داشتند، چه عکس‌العملی نشان داده‌اند و یا اگر پدر یا مادر اعدام یا بعنوانی توی زندگی‌ آن کودک نبوده اند٬ آن کسانی‌ که سرپرست بوده اند چه نقشی را دراین رابطه انجام داده‌اند. من بچه ایی را میشناسم که پدرش اعدام شده بود. سالها بود که حقیقت را به او نمیگفتند تا اینکه در بزرگسالی و در سن هیجده٬ نوزده سالگی میفهمد که پدرش کی‌ بوده است٬ کجا، چرا به چه دلیل اعدام شده است. او در خارج کشور زندگی میکند٬ همین پسر بلافاصله بعد از شنیدن حقایق در باره پدرش٬ تصمیم میگیرد که به ایران سفر کند٬ از فرودگاه هم مستقیما میرود بر سر مزار پدرش. مقصودم این است که‌ برخورد‌ها متفاوت هستند. ولی‌ هستند کودکانی که تحت تاثیر این ناملایمات آسیب جدی دیده اند و موفق به بازسازی خود نشده اند.



 

 

بازگشت به صفحه اصلی