|
قصه من و ح ج ا ب اجباری
این روزها که این وبلاگ از ح ج ا ب اجباری مینویسد داغ دل من هم
تازه شد از تجربههای شخصیام از حجاب.
من دقیقا از نه سالگی مجبور شدم جلوی همبازیهای همیشگیام که
پسرعمهها و پسرعمویم بودند روسری سر کنم و همینطور جلوی شوهر
خواهرهایم. 7 ساله بودم که برای جشن پایان کلاس اول که به مدرسه
رفتیم مادر روسری بزرگ سفید و بنفشی سرم کرد. خاطرهاش هیچوقت از
جلوی چشمم نمیرود بس که از آن روسری جلوی همکلاسانم شرمگین بودم.
ده سالم بود که تولد همکلاسیم دعوت بودم و مادرم نگذاشت با پیراهن
و روسری بروم و به اجبار مانتوی زشت مدرسه را تنم کرد و باز یادم
هست که چقدر خجالت کشیدم. از دختران زیادی شنیدهام که در سالهای
نوجوانی و جوانی مساله حجاب ذهنشان را مشغول کرده است اما من از
همان زمانی که مادرم را با چادر میدیدم از حجاب بدم میآمد. معلم
پرورشی مجبورم میکرد کتاب حجاب آقای مطهری را بخوانیم و من هرچه
میخواندم منطق کتاب به نظرم مخالف عقل میآمد گیرم که نویسندهاش
فیلسوف بوده باشد مهم این بود که هرگز دختربچهای 7 ساله نبود که
به زور روسری سرش کرده باشند. وقتی نوشتههای روی دیوار مدرسه را
میخواندم که حجاب بسان صدف است برای مروارید و وقتی که معلم پرورشی
و دینی و قرآن با آن لحن مهربان ساختگی حال بهم زنش از مصونیت زن
میگفت با حجاب؛ من مدام به یاد دستمالی شدنم در اتوبوسهایی میافتادم
که آن زمان هنوز زنانه مردانه نشده بود و مگر نه اینکه حجاب داشتم؟
پدرم که من بخش عمدهای از سرسختی و لجبازیام را مدیون او و نحوه
تربیت کردنش هستم؛ سالها سعی کرد چادر به سرم کند. روزی گفت اگر
میخواهی با تو به نمایشگاه کتاب بیایم باید چادر سر کنی و من هم
البته پولم را دادم پدر دوستم کتابهایی که میخواستم را از نمایشگاه
خرید. یا یک بار گفت اگر میخواهم به شهر زادگاهش به دیدن عمه ها و
عموها بروم باید چادر سر کنم و خب من تا همین دو-سه سال پیش آنجا
نرفتم. برای اینکه چادری شوم مرا به مدرسهای که چادر سرکردن در آن
اجبار بود فرستاد. من دم مدرسه چادر سر میکردم و داخل مدرسه در میآوردم
و بعد دوباره داخل مدرسه سر میکردم و توی سرویس درمی آوردم. کم کم
پدرم کوتاه آمد اما آرزوی باحجاب بودن من به دلش ماند. مادرم هم تا
مدتها همه قلب درد و مریضیاش به زعم خودش نامسلمان بودن من بود و
هنوز هم هست. تا اوایل دانشگاه میترسیدم بیرون روسری سرکنم. مقنعه
سرمیکردم و با دوستانم که بیرون میرفتیم روسری را وسط راه عوض
میکردم. تا یک روز که دقیقا نمیدانم کی بود، حالم بد شد از این
همه ترس و نقش بازی کردن. از سجادههایی که پهن میکردم و نمازهایی
که نمیخواندم و روسریهایی که یواشکی سرمیکردم. یک روز که بیرون
میرفتم از اول روسری سرکردم و مادر شاکی شد که این چه وضع بیرون
رفتن است و من هیچ نگفتم. شاکیتر شد از اینکه بعدا خواهران خیلی
بزرگتر من هم مقنعه هاشان را با روسری عوض کردند. البته داخل خانه
همچنان من برای پدر مادرم و جلوی فامیل باحجاب بودم و هستم. با
حجاب منظورم همان بدحجاب است. روزی به مادرم گفتم این روسری که سر
من میبینی فقط برای توست نه چیز دیگر. کم کم حجابم را در خانههای
دوستانم کامل برداشتم. به مادر گفتم که حجاب من جلوی تو و در خانه
تو و فامیل است نه جای دیگر. البته باور نکرد. هنوز هم باور نمیکند
که من در خانههای دوستانم و هرجا که مردی غیر فامیل باشد حجاب
نداشته باشم.
من جنگیدنم را تا این نقطه ادامه دادم. بیشتر از این دیگر فقط جنگ
اعصاب بود. یادگرفتم دیگر هیچ نگویم و بحثی نکنم و در عین حال کار
خودم را بکنم. اینطوری برای قلب مریض پدر و مادرم هم بهتر است. سعی
کردم تا جایی که میشود دورو نباشم اما گاهی نگفتن حقیقت یا حتا
دروغ گفتن و لاپوشانی لازم است و گرنه یا باید آزادی عمل نصفه نیمهام
را از دست بدهم یا پدر و مادر را بیشتر از این از خودم برنجانم.
خوشحالم که بالاخره بعد از سالها کشمکش تکلیفم با خودم مشخص شد.
هنوز دوستانم را میبینم که بین حجاب داشتن و نداشتن گیرکردهاند.
در حالیکه دلشان پر میزند برای لحظهای پیچیدن باد در موهایشان،
اما آن را از خود دریغ میکنند به خاطر اعتقادی که اگر ازشان بپرسی
هرگز قویا به آن ایمان نداشته اند و البته هستند دوستانی که کاملا
باحجابند. چادر سر میکنند و به آنچه که میپوشند اعتقاد دارند و
دلیل پوشیدنش لااقل برای خودشان واضح و مبرهن است.
نویسنده: ماموت ساعت: 09:48
موضوعات: ماموت نوشت, ماموت و جنسيت اش, ماموت و خاطرات عصر
يخبندان, ماموت و دغدغه هايش, ماموت و دوستان
8 نظر: نسرین گفت...
آدم می مونه که تا کی باید بین ترجیحات و عقاید خودش و ترجیحات و
عقاید کسانی که دوستشون داره یا بهشون احترام می ذاره مجبور به
انتخاب بشه فقط به این دلیل که چیزی به اسم"حریم شخصی" و انتخاب
فردی در جامعه ما جا نیفتاده.
مطلب خوبی بود. ممنون
February 9, 2009 11:42 AM
ناشناس گفت...
در همین باره:
http://beingdoxtar.blogspot.com/2009/02/blog-post_07.html
February 9, 2009 1:08 PM
سائده گفت...
جالبه! من هم وقتي مطمئن شدم كه اعتقادم به بيحجابي و خيلي چيزهاي
ديگه درسته كه كتاب حجاب مطهري رو خوندم. طفلي معلم انشاءمون با
اين رويكرد كه من خيلي دست به قلم هستم و با خوندن كتابهاي
اينچنين ميتونم خيلي بهتر هم بشم، اين كتاب رو داد دستم كه
شستشوهاي مغزيش رو كامل كنه كه زد به برجك خودش و جبهه اسلام را
خودش با دست خودش با خاك يكسان كرد :))) به خدا ما دخترهاي نسل
خودمون اگر از خاطرات مدرسه رفتنامون و تو خيابون راه رفتنامون
بنويسيم از قصه اسيراي كربلا گريهدارتره!
February 9, 2009 1:57 PM
Maryam گفت...
Mamoot junam, kheili lezzat bordam az matlabet va albatte, Adam
nemitune ghamgin nashe, na faghat baraye in, balke barAye sadhA
mas'aleye mohemtar az in ham
February 10, 2009 12:20 PM
موش گفت...
من کتاب ِ حجاب ِ مطهری رو سه سال پیش خوندم و اتفاقاً اصلاً مطهری
اصرار به حجاب نمی کنه در اون کتاب و من خوشم هم اومد از کتابش.
February 10, 2009 7:42 PM
مهرناز گفت...
مطلب جالبی بود...
February 10, 2009 10:27 PM
dokhtare گفت...
كاملاً ملموس و فهميدنی نوشتهايد. ممنون.
February 11, 2009 1:20 AM
ناشناس گفت...
من حتی اصلا نمی تونم تصور کنم که کتاب حجاب اقای فلانی را بخونم
چون معتقدم اون بابایی که این کتابو نوشته واسه منفعت زن جماعت
ننوشته. حالا اگه رو بعضی ها تاثیر معکوس گذاشته از بدشانسی صاحب
کتابه!!
درضمن ما زنها اگر خودمون بخواهیم کاری را انجام بدیم حتما میتونیم.
اگر کسی نتونسته نخواسته حتی اگه از یک سری مسائل ترسیده باشه یعنی
نخواسته که انجامش بده.
February 15, 2009 9:31 AM
منبع :
http://filstory.blogspot.com/2009/02/blog-post_09.html
|
|